آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

خاطره زایمان

1390/3/5 18:58
نویسنده : مامان آوا
478 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دخمل گل ما ۱ هفته اش شده ...قربونش برم من

منم حالم خوبه .....پاهام یه کمی ورم کرده که دیروز رفتم دکتر که گفت از فشار زایمان طبیعی هستش و

باید استراجت کنم و پاهامو بالا بگیرم ......

اوا هم زردی داشت این چند روزی و از روز شنبه که تا ۳ شنبه هر روز ازمایش خون ازش میگرفتن و هیچ کاری نمیکردن و ما هم درمان خونگی کردیم تا پایین امد و گفتن دیگه نبریم ..اگر بالا میرفت باید زیر نور میخوابوندن ....عزیزم خیلی اذیت شد .....

ایم دخمل ما شده عشق باباش ...اینقدر قربون صدقش میره ....صبها بیدار میشه از تختش بر میداره میاره وسط میزاره ..باهاش صحبت میکنه .....

شبها تا دیر وفت بیداره ولی فقط نق میزنه و شیر میخوره ..شربت نفخ میدم یه قاشق و ارم میشه میخوابه ...توی خواب بهش شیر میدم و میخوابه .....

اینم خاطره روز زایمانم :

من 1 هفته درد داشتم ولي خيلي زياد نبود ...و دهاته رحمم باز نشده بود .....و اينم بگم اوا 5 روز دير به دنيا امد ....
روز 5 شنبه ساعت 4 صب دردم شروع شد ..ولي بازم شدید نبود ..و بينش همش ميخوابيدم .....تا ساعت 7 صب كه درد شديد گرفتم تا بلند شدم ديدم كيسه ابم پاره شده .....و دردهام هم شديد تر ميشد ...ساعت 7:30 بيمارستان بوديم ....يه راست رفتم توي اتاق زايمان ..ماما معايته كرد و گفت كه 3 سانت باز شده دهاته رحم .... و منم دردهام خيلي شديد شده بود ....من اپيدورال ميخواستم ...كه اين ماما گفت الان مياد اين دكتر كه امپول رو بزنه ...الان نيا كي بيا .....منم از درد به خودم ميپيچيدم ...و ماسك گاز كه يه مقداري بيهشي ميده رو دائم موقع دردهام همسري میزااشت توي دهنم كه دردم يه كمي اروم تر باشه مامانم هم بیرون بود ولی میتونس بیاد داخل اتاق هم ولی دلشو نداشت ببینه ....ساعت 9:10 بود فكر كنم دكتر امد و تا امپول رو زد فكر كنم 15 مين طول كشيد ....ديگه داشتم ميميردم از درد ....گفتن 15 مين طول ميكشه تا اثر كنه امپول ..که هیچ اثری هم روی من نذاشت این امپول ..فقط درد زدنش رو تحمل کردم ....
بعدش گفتن دراز بكشم ...تا دراز كشيدم دردم بچه دراه فشار مياره خودش كه بياد بيرون .... به ماما ميگفتم باور نميكرد ..ديگه همسرم هم اصرار ميكرد كه داره دنيا مياد بچه ...ديگه چك كرد ديد دهانه رحمم 10 سانت باز شده ...باور نميكرد ..ديگه رفت چند تا ديگه رو هم صدا زد ...يه دكتر هم بود توي اتاق ....سرمو همسري گرفته بود توي دستش و يكي دلمو فشار ميداد و و به من ميگفتن كه فشار بدم توي هر دردي كه مياد ....ساعت 9:43 دخمل ما به دنیا امد ....و گذاشتنش روي دل من و بند نافش رو هم بابايش بريد .....
قربونش برم موقع دنيا اآمدن چشماش باز باز بود ....قشنگترين لحظه زندگي بود وقتي كه بجه رو توي آغوش ميگيري .....
بعد از دنيا امدنش هم همه دردهام رفت ...اينم يه مزيت زايمان طبيعي هستش كه ..الان هم بعد 6 زوز حالم خوبه .....
ابنم از به دنیا امدن دخمل طلای ما .....عزیز مادر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)