آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

6 ماهگیت مبارک عزیزم

اول ارزو میکنم 1000 ساله بشی عزیز دلم ..... انگاری روزا و ساعت ها دارن با هم مسابقه میدن که اینقدر زود میگذره .....الان ما یه دختر 6 ماهه داریم که تمام زندگی ما هست .... برای 6 ماهگیت یه کیک درست کردم و به دوستامون که خیلی هم دوستت دارن گفتم بیان خونمون که دور هم باشیم و حشن بگیرم ...تو هم از دیدن شمع های روی کیک کلی ذوق میکردی اینجا داری برای خودت بازی میکنی ... کیک تولدت   برات اروزی سلامتی و خوشی و شادی رو دارم عزیز مامان برای تمام عمر دوستت دارم یک دنیا     ...
1 آذر 1390

اوا و کلاه

 مامانی اصلا کلاه دوست نداری دخترم ....این جند تا عکس رو هم به زور گرفتم ..انقدر شیطون شدی که اصلا به دوربین نگاه نمیکنی ...البته بعد چند روز رقته بودی توی اتاقت و از رنگارنگ بودن اونجا لذت میبردی و همش دوست داشتی شیطونی کنی .... اینجا الان دیگه سرده و موقع بیرون رفتن چند تا لباس تنت میکنیم     ...
23 آبان 1390

عکس با توضیح ...

سلام به همه دوستای خوبم و خاله های مهربونم ..... عزیز دل مامان داره بزرگ میشه ...همش شیرین کاری از خودش در میاره ...غلت میزنه و دور میزنه ...میخواد خودشو بکشه ولی نیمتونه هنوز ....دندونهاش خیلی میخواره و یه بی حسی گرفتم که بزنم روی دندونهاش که بچم دردش کمتر باشه ....من و باباجونش رو کاملا میشناسه ...شبها خوب میخوابه ولی روزا اصلا ... اینجا هنوز نمیتونستی خوب بشینی .... توی راکرت همش برمیگردی و بلند میشی که بشینی .. صبح از خواب بیدار شده بودی و با خودت بازی میکردی که من از پایین امدم و دیدم بیداری عزیز مامان .. خودت اولین بار تنها نشستی ...توی تخت مامان و بابا میخواستیم بریم مهمونی ...بابا ازت عکش گرفت امشب د...
22 آبان 1390

از خونه

سلام سلام .....ما برگشتیم بالاخره .....بعد 40 روز .... این اوا کوچولوی ما خیلی خوش گذروند ایران ..همه فامیل رو دید ..خیلی همه توی دل همه رفته و الان دل همه براش تنگ شده ..... عروسی عوش رفت و کلی مهمونی دیگه ...کلی کادو و عروسک (که نشد بیاریم گذاشتیم هر رفت ایران باهاشون بازی کنه ) کلی کارهای جدید یاد گرفته ....چرخ میخوره ...میخواد بشینه ولی نمیتونه .....کلی هم صدا از خودش در میاره ...شیر خوردنش بهتر شده .....عذا هم خیلی دوست داره بخوره .....  اینم چند تا عکس بهد برگشتن از ایران ... اوا روی تشک بازی .....میچرخه و بازی میکنه ....       ...
3 آبان 1390

5 ماهگی و واکسن

٥ ماهت شده عزیز ردلم ..مثل باد گذشت ... 5 ماهگیت مبارک دخترکم یکی از بهترین زوهای زندگی من و بابایی بوده ....اندازه همه دنیا دوستت داریم 2 روز پیش هم رفتیم برای واکسن 5 ماهگیت ....قربونت برم اصلا اذیت نکردی ..گریه هم نکردی با این که 2 تا واکسن زد خانمه ....یه اسباب بازی جدید اونجا بود که با اون بازی کردی و گریه نکردی ...امدیم خونه قطره  دادم خوردی و خوابیدی ..بیدار که شدی و حالت خوب بود خدا رو شکر ....دیگه راحت شدی رفت تا 1 سالگی .... وزنت توی 5 ماهگی 7 کیلو و قدت 65.5 دکترت گفت خوبه و روی نمودار هستی .... ...
29 مهر 1390

از ایران مینویسم

سلام سلام من خوبم ......خونه مامانی و مادر جون حسابی خوش میگذرونم .....گرما میخورم حسابی ...همش با 1 دونه لباس هستم ... همش میان دیدنم .....روزا اول چون کسی رو به جز مامان و بابا نمیشناختم گریه میکردم بغل همه ..الان خیلی بهتر شدم و میرم بغل عمه ها و عمو و دایی ها.... مهمونی هم میرم .....اول هفته برای بابا جون تولد گرفتیم ..من و مامان ....کلی هم عکس انداختیم که برگشتیم خونه میزایم اینجا تا دوستام هم ببینن ..... امروز هم مامان و بابا منو از صب تنها گذاشتن خونه مامانی و رفته بودن بیرون تا ساعت 4 ....یک کمی شیر خشک خ.ردم تا مامان برگشت ....مامانی میگه اصلا از صب لبخند نزدم ...تا مامانمو دیدم گل از گلم شگفت ...... دیگه بوس برای دوستای گ...
23 شهريور 1390

میخوام برم به ایران ....

  آوا جون توی 3 ماه و نیمگی داره میره ایران برای اولین بار ...انشالا فردا پرواز داریم .... میاد که خانواده شو ببینه ...مامان بزرگ ها ..بابابزرگ ..عمو ..دایی و عمه جون هاشو ...خاله هم نداره دخملم .....و باقی فامیا که بی صبرانه منتظر دیدنش هستن .... امیداوارم دخملم توی راه اذیت نشه ..اخه چند تا پرواز داریم ..... دوستای گلم نمیدونم چرا توی مامانهای اردیبهشت نمیتونم کامنت بزارم ..میگه کابر تائئد نشده هستم ...شماره هم ندارم که برام اس ام اس بیاد ...امدم ابران درست میکنم ... سعی میکنم که از اونجا حتما اپ کنم ..... قربون همه مامانها و نینی های نازتون ...
13 شهريور 1390

100 روزگی و افتاب

امروز 100 روزت شده ....دیگه داری بزرگ میشی ... امروز با بابابی رفتین بیررون خرید ..با کالسکه رفته بودین تا من به کارهام برسم ....دوست داری کالسکتو و میخوابی کل راه رو ..... آفتابی بود هوا و رفتیم برون توی حیاط تا آفتاب بخوری که بد آمد و گریه کردی تا امدی توی سایه اروم شدی .... اینم عکست : اولش که گذاشتمت بیرون : بعد چند دقیقه : گریه ..من نمی خوام اینجا باشم حالا خوب شد ..هه هه مامان هم لباس پهن میکرد بیرون ..تخه اینجا بیشتر وقتها بارونی هست و لباس ها رو میاندازم خشک کن که خشک بشن ..دیگه امرزو افتابی بوده و از فرصت باید استفاده کرد . قربون همه امانها و نینی های نازشون ...
4 شهريور 1390

3 ماهگی عزیز دلم

  آوا جون مامانی و بابایی 3 ماهه شد .... اوا الان  صدا تولید میکنه و توی خونه میپیچه صدای قشمگش ..با همه چیز صحبت میکنه ..... عروسک ها رو میتونه توی دستش بگیره و یه راست هم میبره توی دهنش .....و خلاصه هر چیزی که نزدیک دستش باشه رو دست میاندازه .... به پهلو میشه ....من و باباش رو کامل میشناسه .... روزا من میرم دانشگاه و با بابایش میمونن خونه ..ولی شیشه دوست نداره بخوره و تا من نیام چیزی نمیخوره ..منم زود برمیگردم که دخملیم گشنه نمونه .... هر چی میگیم طشته دختر دامنت رو نده بالا گوش نمیده فدات بشم دخترکم   ...
29 مرداد 1390

2 ماهگی و سفر

سلام سلام دوستای خوبم ... آوای منم 2 ماهمه شد ...و با 2 ماه شدنش مامانی و بابایش برگشتن ایران و ما تنها شدیم .... بالاخره شناسنامه دار شد ... ۲۹ ام دخملی ما هم ۲ ماهش تموم می شد و وارد ۳ ماهگی شد ....قربونش برم دیگه ما رو میشناسه و میخنده وقتی باهاش صحبت میکنیم ...با عروسک های راکر و تشک بازیش صحبت میکنه و نگاه میکنه ولی هنوز نمیتونه دست بزنه و غیر ارادی دستش بهشون میخوره ... هفته پیش رفتیم مسافرت آلمان (هابورگ و برلین ) 1 هفته طول کشید  ....با ماشین رفته بودیم که اذیت هم نشه عزیز دلم ....ولی دخملی مامان اذیت نکرد اصلا ..توی راه که کلا توی صندلی ماشینش خواب بود و بیدار هم که بود اذیت نکرد ..اونجا هم با کالسکه میرفتیم بیرون و میخ...
31 تير 1390