مرواریدی
عزیز دل مامان بالاخره مرواریدی های خوشگل و کوچولوت امد بیرون توی 8 ماهگی ....فدات بشه مامان اصلا اذیت نکردی و صبوری کردی ..اصلا نفهمیدم که کی امده بیرون ...بی حسی میزنم که راحت تر بیاد بیرون
عزیز مامان الان این کلمات رو میگی ..ماما ..بابا ...بددده ....چیههههههه.....و چیزایی که مفهموم نداره ولی اینها رو با دونستن میگی و صدا میزنی ....
کاملا چهار دست و پا میری ....و همه جا دنبال من میایی ....با اسباب بازیهات هم بازی میکنی و خلاصه سرگرمی ما شدی توی خونه ...
با هر ختده ات انگاری دنیا رو به ما دادی ...
بعد چند ماه که بابایی کنارت بود الان 2 هفته هست که مرخصی تمام شده و میره سر کار ....وقتی که ساعت 5 میرسه خونه انقدر خوشحال میشی و میپری تو بغل بابا و نمیایی پایین ....نمیزاری بره لباس عوض کنه و با هم میرین و بابا لباسهاشو عوض میکنه ....
جند روزی هست مامان بزرگت (مادر پدر) از ایران امده اینجا و خونه ماست و اوا هم خوب باهاش کنار امده و میمونه کنارش و بازی میکنن با هم ...از این هفته قراره روزی چند ساعت با هم خونه نتها باشن چون من کلاس دارم و بابایی هم سر کاره ....
اوا و تلاش برای ایستادن : البته الان دبگه کاملا بلند میشه ...
آوا و دست دستی کردن ....
من دیگه غذا نمیخوام ممممممممممم...