ایستادن
عزیز دل مامان و بابا 9 ماهمه شدی ..مبارک باشه ...باورم نمیشه روزها مثل باد داره میگذره ...همین مدت یعنی 9 ماه توی دلم بودی اینقدر زود نگذشت که این 9 ماه گذشت ..از این به بعد زندگی با سرعت سپری میشه ...
شب 9 ماهگیت مهمونی دعوت بودیم ...و تیرامیسو درست کردم بردم اونحا با دوستامون خوردیم ..عکس نداریم ...جایی که مهمونی دعوت بودیم دارن یه دخملی خوشگل تا چند ماه دیگه به دنیا میارن که هم بازیت میشه .....
روزهای اول 9 ماهگیت دستها رو بدون اینکه از جایی بگیری ول میکنی و تنهایی برای چند ثانیه میایستی ....اینحا ترسیده بودی که دستهات به جایی نبود ...قربونت برم
ایجا دخملیم شیر شده ...
این روزها همش تکرار میکنی ...دستهاتو ول میکنی و نمیترسی ....
کلمات رو که میگیم تکرار میکنی ...مثل بابا ..مامان ...بده ...نه نه ....بیا ....شبها با بابایی بازی میکنید روی تخت مامان و بابا ...انقدر ذوق میکنی ..همش قلت میزنیو میخندی ....
غذات هم بد نیست ..میخوری 4 وعده در روز و بینش هم شیر میخوری
دوست دارم هوارتاااااااااا