آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

آوا در حمام

اون روز بالاخره مامان از تنبلی دست برداشت و از شب قبل حمام ( لاندری )پایین  رو گرم کرد تا که ببرت بزارت توی وانت یک کمی بازی کنی به خاطر تو هم شده باید برای اونحا یه وان یخریم نصب کنیم که بری بازی کنی  ...اخه قبلا بازی نمیکردی و گریه میکردی ....حمام بالا هم دوش کابین هست و نمیشه اونحا بزارمت توی وانت ....دیگه کلی بازی کردی انجا هنوز روی سرت اب نریختم که گیریه نکنی ..چون اب روی سر دوست نداری ... کلا گیر شامپو بدنت هستی ..خیلی دوسش داری ...از دستت نمینداختی ..اون روز هم توی اتاق بود از پایین آورده بودم رفته بودی پیدا کرده بودی و به من نشون میدادی   وای نمیخوام سرمو بشوری .... 1 ساعتی بازی کردی ....
7 ارديبهشت 1391

11 ماهگی

وای هنوز باورم نمیشه 11 ماهمه شدی داره مثل باد میگذره لحظات با تو بودن ...شیرین و دوست داشتنی امشب 11 ماهه شدی ...کیک واست درست نکردم ...شب قبلش چون مهمون میخواست بیاد خونمون کیک درست کردم که خیلی هم دوست داشتی و خوردی ......دوستت تابان که ازت 6 ماه بزرگتره امده بود خونمون کلی با اسباب بازیهات بازی کردین با هم ...خیلی دوست داری که مهمون داشته باشیم و مهمونی بریم و بچه هم باشه که باهاش بازی کنی مهارت ها در 11 ماهگی درست امروز 2 قدم بدون کمک راه رفتی ....از مبل بالا میری (البته خیلی وقته ) و تازه یاد گرفتی که برگردی و بیای پایین ....کنجکاوی فراوان و در همه جا رو باز میکنی ببینی چی هست داخلش ....بابا ..ماما ....بده ..بیا ..ای ...
31 فروردين 1391

عزیز دل مامان

دختر نازنینم ...عزیزتر از جونم ..خیلی دوستت دارم و این دوست داشتن رو نمیتونم به هیچ زبونی توصیف کنم .....وقتی که میایی و توی بغلم میشینی و سرتو میزاری روی سینه ام و اروم میشی ....وقتی که مثل بچه گربه های پشمالو دائم خودتو لوس میکنی و صورت نازتو به صورتم میچسبونی و نوازش میخوای هزار تا فدات میشم ...شبها که میخوابی برای این کارهات دلم تنگ میشه ...میدونم بزرگتر که بشی برای همه این لجظات دل تنگ میشم ..پس الان قدرشو میدونم و لذتشو میبرم عاشقققققققققققققققققققققققققققققققققققققققتتتتتتتتممممممممممممممممممممممممممممم ...
24 فروردين 1391

نوروز 1391

سال نوت مبارک مامان جون امسال اولین سالی هست که کنار من و بابایی هستی و ما خیلی خیلی خوشحالیم که خدا تو رو به ما داده وامیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی . هفت سین امسال ما با حضور تو قشنگ تر شده عزیزم 7 سین رو جایی گذاشتیم دور از دسترس این خانم کوچولو .....بازم دست انداخته و یه تخم مرغ برداشته .....قربونت برم مامانی   ...
1 فروردين 1391

آوا و سفر

چند روز دیگه تولد 10 ماهگیت هست عزیز دل مامان .... امروز بهداشت و دکتر وقت داشتیم .....وزن 8700 و قد 74 در 10 ماهگی ..دکتر گفت خوبه . کلا توی خونه دیگه جاسس نمونده که جای دستها کوچولوت روش نباشه ...فدای تو بشم مامانی که انقدر کنجکاوی و دوست داری از همه چیز سر دربیاری .... دو هفته پیش با مامان بزرگ و بابایی رفتیم امستردام .....خیلی خوش گذشت ولی تو خیلی اذیت شدی ..ببخشید مامانی ...اخه توی هتل دوست داشتی بازی کنی که نمیزاشتم روی زمین باشی و الهی بمیرم از روی تخت افتادی پایین چون دوست داشتی همش وول بخوری ....بیرون هم همش توی کالسکه بودی ..البته کالسکه دوستت که هنوز دنیا نیموده رو قرض گرفتیم چون یه تکه بود سبک و برای پرواز مناسب بود ..باید ...
26 اسفند 1390

شیطنت

قربونت برم مامانی که اینقدر شیطون شدی .... دیگه نمیشه کنترلت کرد ..همش چشممون به هست بازم از هر فرصتی استفاده میکنی برای کشف چیزهای جدید ... اینم کاهای امروزت ... پاره کردن کتاب مامان که هفته دیگه امتحان داره و هنوز هیچی نخونده این شکل مامان هست الان . دوست داری به همه چیز دست بزنی ..انجا عکس خودت رو داری نگاه میکنی به همراه خودکار خوردن یک کار جدید یاد گرفتی ...نمیدونم باید چکار کنیم ما ؟؟؟خودتون ببینید .... باز کردن در کابینت ها و برداشتن خرت و پرت (این شیشه غذای خودت هست ..غذای اماده برای مواقعی که وقت غذا پختن برای تو نیست استفاده میشه ) نشونه میگیری و میری سراغش بعد از برداشتن این حس رو داری ...
3 اسفند 1390

ایستادن

عزیز دل مامان و بابا 9 ماهمه شدی ..مبارک باشه ... باورم نمیشه روزها مثل باد داره میگذره ...همین مدت یعنی 9 ماه توی دلم بودی اینقدر زود نگذشت که این 9 ماه گذشت ..از این به بعد زندگی با سرعت سپری میشه ... شب 9 ماهگیت مهمونی دعوت بودیم  ...و تیرامیسو درست کردم بردم اونحا با دوستامون خوردیم ..عکس نداریم ...جایی که مهمونی دعوت بودیم   دارن یه دخملی خوشگل تا چند ماه دیگه به دنیا میارن که هم بازیت میشه ..... روزهای اول 9 ماهگیت دستها رو بدون اینکه از جایی بگیری ول میکنی و تنهایی برای چند ثانیه میایستی ....اینحا ترسیده بودی که دستهات به جایی نبود ...قربونت برم ایجا دخملیم شیر شده ... این روزها همش تکرار میک...
2 اسفند 1390

8 ماهگی و آش دندونی

عزیز دل مامان 8 ماهش شده ...قربونش برم که 8 ماهه تمام زندگی ما رو سرشار از هیجان و شادی کرده اینم کیک ٨ ماهگیت (کیک سیب) ..یک کمی مامان دیر رسید سرش سوخت الان اوا به طور کامل از همه جا میگره و بلند میشه ....اول ها میافتاد و نمیتونست بشینه .الان بلند میشه و اروم میشینه و تعادلش رو حفظ میکنه ... شبها که بیدار میشه ..میشیته اول ..بعدش از نرده های تختش میگیره و بلند میشه عین همین شکلک من روزها نیستم و میرم کلاس ...پیش مامان بزرگش میمونه روز جمعه برای آوا اآش دندونی درست کردیم ..البته برای بعد از شام  دوستامون رو گفتم بیان که دور هم باشیم و آش هم خوردیم ....   اون شب دوست آوا هم امده بود خونمون ...آنیتا .....
10 بهمن 1390