آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

مرواریدی

  عزیز دل مامان بالاخره مرواریدی های خوشگل و کوچولوت امد بیرون  توی 8 ماهگی ....فدات بشه مامان اصلا اذیت نکردی و صبوری کردی ..اصلا نفهمیدم که کی امده بیرون ...بی حسی میزنم که راحت تر بیاد بیرون عزیز مامان الان این کلمات رو میگی ..ماما ..بابا ...بددده ....چیههههههه.....و چیزایی که مفهموم نداره ولی اینها رو با دونستن میگی و صدا میزنی .... کاملا چهار دست و پا میری ....و همه جا دنبال من میایی ....با اسباب بازیهات هم بازی میکنی و خلاصه سرگرمی ما شدی توی خونه ... با هر ختده ات انگاری دنیا رو به ما دادی ... بعد چند ماه که بابایی کنارت بود الان 2 هفته هست که مرخصی تمام شده و میره سر کار ....وقتی که ساعت 5 میرسه خونه انقدر خوش...
27 دی 1390

آوا و شیطونی

خیلی وقته که تنبلی میکنم و نمینویسم ..البته دخمل نازم وقتی برای من نمیزاری که بنویسم ... کارهای آوا تا الان : الان آوا کاملا من و بابایش رو میشناسه ..کامل میشینه ...جهار دست و جا میره (در 7 ماه و 2 روزگی ) از میز و هر چیزی میگیره و بلند میشه ..دندون نداره هنوز ....شیطونی و اتیش سوزوندن هم که نگید اخرشه ....خوابش خوبه ساعت 11 شب میخوابه تا  9 ..10 صبح ...چند باری برای شیر بیدار میشه ...صبحونه ..نهار ...عصرونه و شام رو هم خوب میخوره ....بلده بوس کنه ....و چیزی رو که میخواد میگه بده بده بده ......قربونش برم هر چی میگیم رو سعی میکنه تکرار کنه ....برنامه کودک و اگهی بازرگانی رو خیلی دوست داره .....بچه ها رو هم خیلی دوست داره و بوسشون&nbs...
16 دی 1390

عزیزم میتونه بشینه (ظزطط)

آوا  کوچولوی ما این روزا خیلی شیطون شده ...همش هم شیرین کاری در میاره .... مثلا بابا بهش یاد داده که برقصه ...دیشب داشتیم و من تا یه کوچولو دست میزدم  شروع میکرد به تکون خوردن ...ولی اینو فقط وقتی من و بابا انجام میدیم خوشحال میشی و مرقصی .و می خندی ... درست توی 6 ماه و 15 روزگی شروع مردی به سینه خیز رفتن ..امروز هم اندی توی اشپزخونه و به پای من چسبیدی ..... الان دیگه کامل میشینی و بازی میکنی .... غذا شروع کردی....الان سرلاک و سوپ . پوره میوه میخوری ..میوه رو از همه بیشتر دوست داری ....ولی همه زندگی رو از الان بر باد دادی و کثیف میکنی ..... چند نمونه از کارهایی که این روزا میتونی انجام بدی ... نگاه شیطون... ...
14 آذر 1390

6 ماهگیت مبارک عزیزم

اول ارزو میکنم 1000 ساله بشی عزیز دلم ..... انگاری روزا و ساعت ها دارن با هم مسابقه میدن که اینقدر زود میگذره .....الان ما یه دختر 6 ماهه داریم که تمام زندگی ما هست .... برای 6 ماهگیت یه کیک درست کردم و به دوستامون که خیلی هم دوستت دارن گفتم بیان خونمون که دور هم باشیم و حشن بگیرم ...تو هم از دیدن شمع های روی کیک کلی ذوق میکردی اینجا داری برای خودت بازی میکنی ... کیک تولدت   برات اروزی سلامتی و خوشی و شادی رو دارم عزیز مامان برای تمام عمر دوستت دارم یک دنیا     ...
1 آذر 1390

اوا و کلاه

 مامانی اصلا کلاه دوست نداری دخترم ....این جند تا عکس رو هم به زور گرفتم ..انقدر شیطون شدی که اصلا به دوربین نگاه نمیکنی ...البته بعد چند روز رقته بودی توی اتاقت و از رنگارنگ بودن اونجا لذت میبردی و همش دوست داشتی شیطونی کنی .... اینجا الان دیگه سرده و موقع بیرون رفتن چند تا لباس تنت میکنیم     ...
23 آبان 1390

عکس با توضیح ...

سلام به همه دوستای خوبم و خاله های مهربونم ..... عزیز دل مامان داره بزرگ میشه ...همش شیرین کاری از خودش در میاره ...غلت میزنه و دور میزنه ...میخواد خودشو بکشه ولی نیمتونه هنوز ....دندونهاش خیلی میخواره و یه بی حسی گرفتم که بزنم روی دندونهاش که بچم دردش کمتر باشه ....من و باباجونش رو کاملا میشناسه ...شبها خوب میخوابه ولی روزا اصلا ... اینجا هنوز نمیتونستی خوب بشینی .... توی راکرت همش برمیگردی و بلند میشی که بشینی .. صبح از خواب بیدار شده بودی و با خودت بازی میکردی که من از پایین امدم و دیدم بیداری عزیز مامان .. خودت اولین بار تنها نشستی ...توی تخت مامان و بابا میخواستیم بریم مهمونی ...بابا ازت عکش گرفت امشب د...
22 آبان 1390

از خونه

سلام سلام .....ما برگشتیم بالاخره .....بعد 40 روز .... این اوا کوچولوی ما خیلی خوش گذروند ایران ..همه فامیل رو دید ..خیلی همه توی دل همه رفته و الان دل همه براش تنگ شده ..... عروسی عوش رفت و کلی مهمونی دیگه ...کلی کادو و عروسک (که نشد بیاریم گذاشتیم هر رفت ایران باهاشون بازی کنه ) کلی کارهای جدید یاد گرفته ....چرخ میخوره ...میخواد بشینه ولی نمیتونه .....کلی هم صدا از خودش در میاره ...شیر خوردنش بهتر شده .....عذا هم خیلی دوست داره بخوره .....  اینم چند تا عکس بهد برگشتن از ایران ... اوا روی تشک بازی .....میچرخه و بازی میکنه ....       ...
3 آبان 1390

5 ماهگی و واکسن

٥ ماهت شده عزیز ردلم ..مثل باد گذشت ... 5 ماهگیت مبارک دخترکم یکی از بهترین زوهای زندگی من و بابایی بوده ....اندازه همه دنیا دوستت داریم 2 روز پیش هم رفتیم برای واکسن 5 ماهگیت ....قربونت برم اصلا اذیت نکردی ..گریه هم نکردی با این که 2 تا واکسن زد خانمه ....یه اسباب بازی جدید اونجا بود که با اون بازی کردی و گریه نکردی ...امدیم خونه قطره  دادم خوردی و خوابیدی ..بیدار که شدی و حالت خوب بود خدا رو شکر ....دیگه راحت شدی رفت تا 1 سالگی .... وزنت توی 5 ماهگی 7 کیلو و قدت 65.5 دکترت گفت خوبه و روی نمودار هستی .... ...
29 مهر 1390

از ایران مینویسم

سلام سلام من خوبم ......خونه مامانی و مادر جون حسابی خوش میگذرونم .....گرما میخورم حسابی ...همش با 1 دونه لباس هستم ... همش میان دیدنم .....روزا اول چون کسی رو به جز مامان و بابا نمیشناختم گریه میکردم بغل همه ..الان خیلی بهتر شدم و میرم بغل عمه ها و عمو و دایی ها.... مهمونی هم میرم .....اول هفته برای بابا جون تولد گرفتیم ..من و مامان ....کلی هم عکس انداختیم که برگشتیم خونه میزایم اینجا تا دوستام هم ببینن ..... امروز هم مامان و بابا منو از صب تنها گذاشتن خونه مامانی و رفته بودن بیرون تا ساعت 4 ....یک کمی شیر خشک خ.ردم تا مامان برگشت ....مامانی میگه اصلا از صب لبخند نزدم ...تا مامانمو دیدم گل از گلم شگفت ...... دیگه بوس برای دوستای گ...
23 شهريور 1390