آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

عکس آوا در مهد

دیروز صبح قرار بود از عکاسی عکاس بیاد توی مهد و ارتون عکس بگیره .... بیدار شدیم صبحونه خوردیم و لباس پوشیدی رفتیم مهد ...کلی ذوق کرده بودی برای پیراهن و کفش های جدیدت ....هی میرفتی توی اینه نگاه میکردی ..قربونت برم که همه چیز رو میفهمی . دیگه کاملا از شیر جدا شدی و بهانه هم نمیگیری ...جدا شدنت از شیر واقعا ستودنی بود عزیز دل مامان ... این هفته وقت برای قد و وزنت داریم ..انشالا که خوب وزن گرفته باشی عکس ها در ادامه مطالب : انقدر شونه کردم موهات رو ...بازم بهم ریختیشون و گیره هاتو کندی اینم یه عکس با همه بچه های کلاستون و مربی هاتون 9 تا بچه با 3 تا مربی توی یه بخش هستین و با بچه ها کلی دوست شدی و بازی میکنی و دیگه م...
26 مهر 1391

آوا 16 ماهگی

سلام سلام امدم از شیطونی هات بگم ..از شیرین کاریهات و بازی هات عزیز دل مامان ... همش قایم موشک بازی میکینی و تا میشنوی من یا بابا از بالا میایم سریع میری یه گوشه ای توی هال یا اشپزخونه قایم میشی تا پیدات کنیم ....با کالسکه عروسکت و ماشینت هم گاهی بازی میکنی ....هرم هوشت رو بالاخره تونستی درست کنی ....توپ بازی و باقی بازی ها رو هم گاهی .... اول از همه الان 3 روزه که از شیر گرفتمت ....خدا رو شکر اصلا بهانه شیر رو نمیگیری و با شیشه شیر میخوری ....امیدوارم غذا خوردنت هم بهتر بشه چون هنوز برای غذا خوردن اذیت میکنی ... روزها از ساعت 9 تا 2 یا 3 میری مهد ..اونجا بازی میکنی ..میخوابی ..غذا و میوه هم میخوری ...ولی خوب فک کنم خیلی نمیخوری . غذ...
12 مهر 1391

اوا در مهد کودک

دخمل نازنینم ...مامان خیلی خیلی دوست داره ..ولی خوب خیلی کار داره برای انجام و برای همین تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد ..که هم با بچه ها بازی کنی ..هم زبان یاد بگیری ..هم من به کارهام برسم ... امروز سومین روز هست رفتی مهد ..روز اول من و بابا و شما سه نفری رفتیم ..تا محیط رو ببینیم و سوالات مربی ها رو جواب بدیم ..1 ساعت بودیم کمی بازی کردی و برگشتیم .... روز دوم هم باران شدید میبارید ولی خوب میخواستن بچه ها رو ببرن بیرون توی کالسه ..لباس بارونی تنت کردم و رفتین شما ...منم امدم خونه ...ولی رسیده بودی مهد دیده بودی من نیستم گریه کردی و تماس گرفتن من امدم مهد 2 ساعتی بودیم و برگشتیم .... امروز که 15 ماه 11 روزت هست ...روز سوم مهد ...صب ساعت 9 ر...
8 شهريور 1391

برگشت از ایران

سلام سلام .... رفته بودیم مسافرت ..بهم خیلی خیلی خوش گذشت ...رفتم مامانی وبابایی . مادر جونو و داییها و عموها و عمه ها رو دیدم و برگشتم .... کلی مهمونی رفتیم ..کلی گردش و مهمتر از همه کلی افتاب گرفتم ... الان 1 هفته هست برگشتیم ..اول ک رسیدیم خونه چون اونجا دورم خیلی شلوغ بود همش گریه میکیدم و بهونه میگرفتم ..ولی الان خیلی بهتر شدم و با اسباب بازیهام بازی میکنم توی ایران رفتم /اتلیه عکس انداختم(البته اتلیه کودک نبود)...اینجا چند تا عکس میزارم تا دوستام هم ببینن .. اینجا مامان یادش رفته موهاموشونه کنه ..بس که نمیموندی که عکس بندازن و کلافه شده بودی از لباس عوض کردن .... ولی در کل عکس ها خوب بود ..ولی قول میدم سال دیگه ببرم...
18 مرداد 1391

آوا در روزهای آفتابی

ببخشید مامانی من خیلی تنبلی کردم و وبلاگت رو اپ نکردم خیلی وقته ..این روزها سرم خیلی شلوغ بوده و نرسیدم ... جند روزی اینجا هوا افتابی شده بود و گرم و ما هم استفاده کردیم و هر روز بیرون بودیم ...جند عکس با توضیح میزارم اینجا حدود 3 هفته پیش هست که رفتیم کنار دریا و همبرگر خوردیم و اوا هم هنوز کامل راه نمیرفت : یه روز دیگه رفتیم مرکز شهر و شما هم کلی خوش گذروندی و تاتی کردی اینجا هم خسته شدی و کالسکه سواری کردی اینجا هم یه روز دیگه هست که قبل بیرون رفتن هست و بعدشم رفتیم یه ابشار که البته ما با اوا بالا نرفتیم و پایین لب رود خونه موندیم این گل رو از توی حیاط برای مامان چیدم ....ممنون عزیزم ...
22 خرداد 1391

آوا در اسباب بازی فروشی

عزیز دل مامان توی 1 سال و 10 روزگی به طور کامل را رفتن رو یاد گرفتی و بدون کمک همش راه میری ...قدمهات همیشه استوار باشه دخترکم هفته قبل یه روز با بابایی رفتیم تویز رویز تا هم کمی بازی کنی و هم اگر چیز متاسبی پیدا کردیم بخریم واست ...کلی ذوق کرده بودی و همش داشتی راه میرفتی و اسباب بازی میریختی روی زمین ... اول رفتیم توی اسباب بازی ها برای سن خودت ..اونهایی رو که به درد بخور بود رو داشتی و اسباب بازی های خودت رو میشناختی و اشاره میکردی بعدش رفتی سر سره سواری ... دالی مامان و بابا ..چه خونه بزرگی (رفته بودی توی خونه و نمی آمدی بیرون ) بعدش رفتم ماشین سواری توی جاده همه برین کنار ما امدیم واست ماشین ن...
22 خرداد 1391

عکس تولد آوا جونی

بعد از کلی خستگی ..با دیدن عکس ها همه وجودم رو شادی میگیره ...همه چی خوب بود و مراسم به خوبی برگزار شد .... تولدااوا روز  شنبه بود ولی جون جایی رو خالی پیدا نکردیم که مراسم بگیریم روز 1 شنبه گرفتیم که همه هم تعطیل بودن و امدن ...حدود 75 نفر مهمون داشتیم ..... همه غذاها و دسرها رو خودم درست کردم ....البته دوستام هم کمکم  کردن دستشون درد نکنه .... روز 1 شنبه ساعت 1 رفتیم محل جشن رو تزئیین کنیم . میزها رو بچینیم  ..اخه اونجا خالیه و باید به تعداد مهمون ها میز بزاری از توی یه اتاق دیگه  ....کلی بادکنک ترکید ....باد میکردن با بادکنک باد کن و هی میترکید ....دیگه نمیتونستم خیلی چیز میز روی دیوارها بزنیم چون اجازه ...
2 خرداد 1391

تولد

عزیزترینم تولد مبارک ....آرزو همه بهترین ها رو برات دارم  فردا تولدت  توی تقویم ایرانی هست ....شنبه اینجا ..ولی ما تولدت رو 1 شنبه میگیریم الان داری میگی ماما و میایی روی مبل کنار میشینی ...فدای تاتی کردنت عزیزم 10 قدم به نتهایی راه میری ..چند باری از حالت نشسته خودت باند شدی و راه رفتی .....توی خونه همش اوا آوا میگی ....فک میکنی که اوا چیه که من و بابا دائم میگیم ..... میام از حس روز تولدت مینویسم ..این روزها خیلی کار دارم اخه 70 نفر مهمون داریم برای تولد و تمام کارها رو هم خودم باید انجام بدم ..... عاشقتم دخترکم ....اگر نباشی منم نیستم   ...
28 ارديبهشت 1391

گردش در یک روز افتابی

عزیز دل مامان اینجا آفتاب خیلی کم هست ...یعنی هست ولی نه خیلی الان مثلا بهار هست ولی بیشتر وقتها بارونی هست و دمای هوا هم بین 10 تا 15 درجه ..بیشتر از این نمیشه ...تا تابستون که کمی هوا بهتر میشه ..... روز 1 شنبه بابایی تعطیل بود و هوا هم آفتابی ..گفتیم بریم مرکز شهر که با مرغ های دریایی بازی کنی و هوایی بخوریم ....عکسهای اون روزت : آوا فراری  از آفتاب :     آوا در کالسکه کنار دریاچه : آوا در حال بستنی خوردن(نوش جونت عزیزم ) : آوا و نگاه کردن به جوجوها : عزیزم دنبال پرنده ها میرفتی که بگیری ..چون هنوز راه نمیره با بابا دنبالشون میکردین ...وقتی پرواز میکردن گریه میکردی ....اسباب بازیهام میرن...
12 ارديبهشت 1391