آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

آوا در اسباب بازی فروشی

عزیز دل مامان توی 1 سال و 10 روزگی به طور کامل را رفتن رو یاد گرفتی و بدون کمک همش راه میری ...قدمهات همیشه استوار باشه دخترکم هفته قبل یه روز با بابایی رفتیم تویز رویز تا هم کمی بازی کنی و هم اگر چیز متاسبی پیدا کردیم بخریم واست ...کلی ذوق کرده بودی و همش داشتی راه میرفتی و اسباب بازی میریختی روی زمین ... اول رفتیم توی اسباب بازی ها برای سن خودت ..اونهایی رو که به درد بخور بود رو داشتی و اسباب بازی های خودت رو میشناختی و اشاره میکردی بعدش رفتی سر سره سواری ... دالی مامان و بابا ..چه خونه بزرگی (رفته بودی توی خونه و نمی آمدی بیرون ) بعدش رفتم ماشین سواری توی جاده همه برین کنار ما امدیم واست ماشین ن...
22 خرداد 1391

عکس تولد آوا جونی

بعد از کلی خستگی ..با دیدن عکس ها همه وجودم رو شادی میگیره ...همه چی خوب بود و مراسم به خوبی برگزار شد .... تولدااوا روز  شنبه بود ولی جون جایی رو خالی پیدا نکردیم که مراسم بگیریم روز 1 شنبه گرفتیم که همه هم تعطیل بودن و امدن ...حدود 75 نفر مهمون داشتیم ..... همه غذاها و دسرها رو خودم درست کردم ....البته دوستام هم کمکم  کردن دستشون درد نکنه .... روز 1 شنبه ساعت 1 رفتیم محل جشن رو تزئیین کنیم . میزها رو بچینیم  ..اخه اونجا خالیه و باید به تعداد مهمون ها میز بزاری از توی یه اتاق دیگه  ....کلی بادکنک ترکید ....باد میکردن با بادکنک باد کن و هی میترکید ....دیگه نمیتونستم خیلی چیز میز روی دیوارها بزنیم چون اجازه ...
2 خرداد 1391

تولد

عزیزترینم تولد مبارک ....آرزو همه بهترین ها رو برات دارم  فردا تولدت  توی تقویم ایرانی هست ....شنبه اینجا ..ولی ما تولدت رو 1 شنبه میگیریم الان داری میگی ماما و میایی روی مبل کنار میشینی ...فدای تاتی کردنت عزیزم 10 قدم به نتهایی راه میری ..چند باری از حالت نشسته خودت باند شدی و راه رفتی .....توی خونه همش اوا آوا میگی ....فک میکنی که اوا چیه که من و بابا دائم میگیم ..... میام از حس روز تولدت مینویسم ..این روزها خیلی کار دارم اخه 70 نفر مهمون داریم برای تولد و تمام کارها رو هم خودم باید انجام بدم ..... عاشقتم دخترکم ....اگر نباشی منم نیستم   ...
28 ارديبهشت 1391

گردش در یک روز افتابی

عزیز دل مامان اینجا آفتاب خیلی کم هست ...یعنی هست ولی نه خیلی الان مثلا بهار هست ولی بیشتر وقتها بارونی هست و دمای هوا هم بین 10 تا 15 درجه ..بیشتر از این نمیشه ...تا تابستون که کمی هوا بهتر میشه ..... روز 1 شنبه بابایی تعطیل بود و هوا هم آفتابی ..گفتیم بریم مرکز شهر که با مرغ های دریایی بازی کنی و هوایی بخوریم ....عکسهای اون روزت : آوا فراری  از آفتاب :     آوا در کالسکه کنار دریاچه : آوا در حال بستنی خوردن(نوش جونت عزیزم ) : آوا و نگاه کردن به جوجوها : عزیزم دنبال پرنده ها میرفتی که بگیری ..چون هنوز راه نمیره با بابا دنبالشون میکردین ...وقتی پرواز میکردن گریه میکردی ....اسباب بازیهام میرن...
12 ارديبهشت 1391

آوا در حمام

اون روز بالاخره مامان از تنبلی دست برداشت و از شب قبل حمام ( لاندری )پایین  رو گرم کرد تا که ببرت بزارت توی وانت یک کمی بازی کنی به خاطر تو هم شده باید برای اونحا یه وان یخریم نصب کنیم که بری بازی کنی  ...اخه قبلا بازی نمیکردی و گریه میکردی ....حمام بالا هم دوش کابین هست و نمیشه اونحا بزارمت توی وانت ....دیگه کلی بازی کردی انجا هنوز روی سرت اب نریختم که گیریه نکنی ..چون اب روی سر دوست نداری ... کلا گیر شامپو بدنت هستی ..خیلی دوسش داری ...از دستت نمینداختی ..اون روز هم توی اتاق بود از پایین آورده بودم رفته بودی پیدا کرده بودی و به من نشون میدادی   وای نمیخوام سرمو بشوری .... 1 ساعتی بازی کردی ....
7 ارديبهشت 1391

11 ماهگی

وای هنوز باورم نمیشه 11 ماهمه شدی داره مثل باد میگذره لحظات با تو بودن ...شیرین و دوست داشتنی امشب 11 ماهه شدی ...کیک واست درست نکردم ...شب قبلش چون مهمون میخواست بیاد خونمون کیک درست کردم که خیلی هم دوست داشتی و خوردی ......دوستت تابان که ازت 6 ماه بزرگتره امده بود خونمون کلی با اسباب بازیهات بازی کردین با هم ...خیلی دوست داری که مهمون داشته باشیم و مهمونی بریم و بچه هم باشه که باهاش بازی کنی مهارت ها در 11 ماهگی درست امروز 2 قدم بدون کمک راه رفتی ....از مبل بالا میری (البته خیلی وقته ) و تازه یاد گرفتی که برگردی و بیای پایین ....کنجکاوی فراوان و در همه جا رو باز میکنی ببینی چی هست داخلش ....بابا ..ماما ....بده ..بیا ..ای ...
31 فروردين 1391

عزیز دل مامان

دختر نازنینم ...عزیزتر از جونم ..خیلی دوستت دارم و این دوست داشتن رو نمیتونم به هیچ زبونی توصیف کنم .....وقتی که میایی و توی بغلم میشینی و سرتو میزاری روی سینه ام و اروم میشی ....وقتی که مثل بچه گربه های پشمالو دائم خودتو لوس میکنی و صورت نازتو به صورتم میچسبونی و نوازش میخوای هزار تا فدات میشم ...شبها که میخوابی برای این کارهات دلم تنگ میشه ...میدونم بزرگتر که بشی برای همه این لجظات دل تنگ میشم ..پس الان قدرشو میدونم و لذتشو میبرم عاشقققققققققققققققققققققققققققققققققققققققتتتتتتتتممممممممممممممممممممممممممممم ...
24 فروردين 1391