آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

نوروز 1391

سال نوت مبارک مامان جون امسال اولین سالی هست که کنار من و بابایی هستی و ما خیلی خیلی خوشحالیم که خدا تو رو به ما داده وامیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی . هفت سین امسال ما با حضور تو قشنگ تر شده عزیزم 7 سین رو جایی گذاشتیم دور از دسترس این خانم کوچولو .....بازم دست انداخته و یه تخم مرغ برداشته .....قربونت برم مامانی   ...
1 فروردين 1391

آوا و سفر

چند روز دیگه تولد 10 ماهگیت هست عزیز دل مامان .... امروز بهداشت و دکتر وقت داشتیم .....وزن 8700 و قد 74 در 10 ماهگی ..دکتر گفت خوبه . کلا توی خونه دیگه جاسس نمونده که جای دستها کوچولوت روش نباشه ...فدای تو بشم مامانی که انقدر کنجکاوی و دوست داری از همه چیز سر دربیاری .... دو هفته پیش با مامان بزرگ و بابایی رفتیم امستردام .....خیلی خوش گذشت ولی تو خیلی اذیت شدی ..ببخشید مامانی ...اخه توی هتل دوست داشتی بازی کنی که نمیزاشتم روی زمین باشی و الهی بمیرم از روی تخت افتادی پایین چون دوست داشتی همش وول بخوری ....بیرون هم همش توی کالسکه بودی ..البته کالسکه دوستت که هنوز دنیا نیموده رو قرض گرفتیم چون یه تکه بود سبک و برای پرواز مناسب بود ..باید ...
26 اسفند 1390

شیطنت

قربونت برم مامانی که اینقدر شیطون شدی .... دیگه نمیشه کنترلت کرد ..همش چشممون به هست بازم از هر فرصتی استفاده میکنی برای کشف چیزهای جدید ... اینم کاهای امروزت ... پاره کردن کتاب مامان که هفته دیگه امتحان داره و هنوز هیچی نخونده این شکل مامان هست الان . دوست داری به همه چیز دست بزنی ..انجا عکس خودت رو داری نگاه میکنی به همراه خودکار خوردن یک کار جدید یاد گرفتی ...نمیدونم باید چکار کنیم ما ؟؟؟خودتون ببینید .... باز کردن در کابینت ها و برداشتن خرت و پرت (این شیشه غذای خودت هست ..غذای اماده برای مواقعی که وقت غذا پختن برای تو نیست استفاده میشه ) نشونه میگیری و میری سراغش بعد از برداشتن این حس رو داری ...
3 اسفند 1390

ایستادن

عزیز دل مامان و بابا 9 ماهمه شدی ..مبارک باشه ... باورم نمیشه روزها مثل باد داره میگذره ...همین مدت یعنی 9 ماه توی دلم بودی اینقدر زود نگذشت که این 9 ماه گذشت ..از این به بعد زندگی با سرعت سپری میشه ... شب 9 ماهگیت مهمونی دعوت بودیم  ...و تیرامیسو درست کردم بردم اونحا با دوستامون خوردیم ..عکس نداریم ...جایی که مهمونی دعوت بودیم   دارن یه دخملی خوشگل تا چند ماه دیگه به دنیا میارن که هم بازیت میشه ..... روزهای اول 9 ماهگیت دستها رو بدون اینکه از جایی بگیری ول میکنی و تنهایی برای چند ثانیه میایستی ....اینحا ترسیده بودی که دستهات به جایی نبود ...قربونت برم ایجا دخملیم شیر شده ... این روزها همش تکرار میک...
2 اسفند 1390

8 ماهگی و آش دندونی

عزیز دل مامان 8 ماهش شده ...قربونش برم که 8 ماهه تمام زندگی ما رو سرشار از هیجان و شادی کرده اینم کیک ٨ ماهگیت (کیک سیب) ..یک کمی مامان دیر رسید سرش سوخت الان اوا به طور کامل از همه جا میگره و بلند میشه ....اول ها میافتاد و نمیتونست بشینه .الان بلند میشه و اروم میشینه و تعادلش رو حفظ میکنه ... شبها که بیدار میشه ..میشیته اول ..بعدش از نرده های تختش میگیره و بلند میشه عین همین شکلک من روزها نیستم و میرم کلاس ...پیش مامان بزرگش میمونه روز جمعه برای آوا اآش دندونی درست کردیم ..البته برای بعد از شام  دوستامون رو گفتم بیان که دور هم باشیم و آش هم خوردیم ....   اون شب دوست آوا هم امده بود خونمون ...آنیتا .....
10 بهمن 1390

مرواریدی

  عزیز دل مامان بالاخره مرواریدی های خوشگل و کوچولوت امد بیرون  توی 8 ماهگی ....فدات بشه مامان اصلا اذیت نکردی و صبوری کردی ..اصلا نفهمیدم که کی امده بیرون ...بی حسی میزنم که راحت تر بیاد بیرون عزیز مامان الان این کلمات رو میگی ..ماما ..بابا ...بددده ....چیههههههه.....و چیزایی که مفهموم نداره ولی اینها رو با دونستن میگی و صدا میزنی .... کاملا چهار دست و پا میری ....و همه جا دنبال من میایی ....با اسباب بازیهات هم بازی میکنی و خلاصه سرگرمی ما شدی توی خونه ... با هر ختده ات انگاری دنیا رو به ما دادی ... بعد چند ماه که بابایی کنارت بود الان 2 هفته هست که مرخصی تمام شده و میره سر کار ....وقتی که ساعت 5 میرسه خونه انقدر خوش...
27 دی 1390