آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

آوا در کریسمس 2012

سلام از چی بگم ..از شیطونی ها و شیرین کاریها و شیرین زبونی های این آوا خانم ... وقتی که خونه هست اصلا هیچ کاری از دیدیش مخفی نمیمونه ..هواسش به همه چیز هست و اگر هواسم باشه روی میز غذا خوری راه میره و خلاصه از  دیوار راست میره بالا ....بالا رفتن از پله رو که خیلی وقته یاد گرفتی ولی الان دیگه کامل از پله پایین هم میایی و اون نرده جلوی در که از پله بالا نری رو برداشتیم بعد 1 سال ولی هنوز بالا داریم نرده که یه وقتی از این اتاق میدوی توی اون یکی اشتباهی پایین نری . جملات 2 الی 3 کلمه رو میگی ...مثل موبایل مامان و از این قبیل ...مفهموم همه چیز رو میدونی و حتی اگر حواست هم به صحبت من و بابا نباشه میگیری ....و جالبه یادت هم میمونه . ...
10 دی 1391

18 ماهگی و عکس

عزیز 18 ماهه من .... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم ....الان 18 ماهه که مهمون خونه ما شدی و خونمون رو پر از شادی و شور کردی ....18 ماهگیت مبارک عاشق اون خنده های از ته دلتم وقتی با بابا بازی میکنی عاشق مامان و بابا گفتنت هستم ...میگم بگو مامان جون ...میگی بابا جون ...تا حالا یه بار هم نگفتی مامان جون ....ولی بازم عاشقتم طوطی خونه ما ...هر چی میگیم تکرار میکنی ...همه لغات رو ...اگر هم سخت باشه اهنگشو میزنی..میخوام درسته قروتت بدم   اسم دوستای مهد رو میدونی ...گاهی میگی توی خونه ...ولی اسم نینیهای اطرافمون رو که میبینیشون رو میدونی و میری توی گوشی من یا بابا میاری عکسشون یکی یکی اسم میبری از بودنت ....از داشتنت ..و از ماد...
1 آذر 1391

عکس آوا در مهد

دیروز صبح قرار بود از عکاسی عکاس بیاد توی مهد و ارتون عکس بگیره .... بیدار شدیم صبحونه خوردیم و لباس پوشیدی رفتیم مهد ...کلی ذوق کرده بودی برای پیراهن و کفش های جدیدت ....هی میرفتی توی اینه نگاه میکردی ..قربونت برم که همه چیز رو میفهمی . دیگه کاملا از شیر جدا شدی و بهانه هم نمیگیری ...جدا شدنت از شیر واقعا ستودنی بود عزیز دل مامان ... این هفته وقت برای قد و وزنت داریم ..انشالا که خوب وزن گرفته باشی عکس ها در ادامه مطالب : انقدر شونه کردم موهات رو ...بازم بهم ریختیشون و گیره هاتو کندی اینم یه عکس با همه بچه های کلاستون و مربی هاتون 9 تا بچه با 3 تا مربی توی یه بخش هستین و با بچه ها کلی دوست شدی و بازی میکنی و دیگه م...
26 مهر 1391

آوا 16 ماهگی

سلام سلام امدم از شیطونی هات بگم ..از شیرین کاریهات و بازی هات عزیز دل مامان ... همش قایم موشک بازی میکینی و تا میشنوی من یا بابا از بالا میایم سریع میری یه گوشه ای توی هال یا اشپزخونه قایم میشی تا پیدات کنیم ....با کالسکه عروسکت و ماشینت هم گاهی بازی میکنی ....هرم هوشت رو بالاخره تونستی درست کنی ....توپ بازی و باقی بازی ها رو هم گاهی .... اول از همه الان 3 روزه که از شیر گرفتمت ....خدا رو شکر اصلا بهانه شیر رو نمیگیری و با شیشه شیر میخوری ....امیدوارم غذا خوردنت هم بهتر بشه چون هنوز برای غذا خوردن اذیت میکنی ... روزها از ساعت 9 تا 2 یا 3 میری مهد ..اونجا بازی میکنی ..میخوابی ..غذا و میوه هم میخوری ...ولی خوب فک کنم خیلی نمیخوری . غذ...
12 مهر 1391

اوا در مهد کودک

دخمل نازنینم ...مامان خیلی خیلی دوست داره ..ولی خوب خیلی کار داره برای انجام و برای همین تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد ..که هم با بچه ها بازی کنی ..هم زبان یاد بگیری ..هم من به کارهام برسم ... امروز سومین روز هست رفتی مهد ..روز اول من و بابا و شما سه نفری رفتیم ..تا محیط رو ببینیم و سوالات مربی ها رو جواب بدیم ..1 ساعت بودیم کمی بازی کردی و برگشتیم .... روز دوم هم باران شدید میبارید ولی خوب میخواستن بچه ها رو ببرن بیرون توی کالسه ..لباس بارونی تنت کردم و رفتین شما ...منم امدم خونه ...ولی رسیده بودی مهد دیده بودی من نیستم گریه کردی و تماس گرفتن من امدم مهد 2 ساعتی بودیم و برگشتیم .... امروز که 15 ماه 11 روزت هست ...روز سوم مهد ...صب ساعت 9 ر...
8 شهريور 1391

برگشت از ایران

سلام سلام .... رفته بودیم مسافرت ..بهم خیلی خیلی خوش گذشت ...رفتم مامانی وبابایی . مادر جونو و داییها و عموها و عمه ها رو دیدم و برگشتم .... کلی مهمونی رفتیم ..کلی گردش و مهمتر از همه کلی افتاب گرفتم ... الان 1 هفته هست برگشتیم ..اول ک رسیدیم خونه چون اونجا دورم خیلی شلوغ بود همش گریه میکیدم و بهونه میگرفتم ..ولی الان خیلی بهتر شدم و با اسباب بازیهام بازی میکنم توی ایران رفتم /اتلیه عکس انداختم(البته اتلیه کودک نبود)...اینجا چند تا عکس میزارم تا دوستام هم ببینن .. اینجا مامان یادش رفته موهاموشونه کنه ..بس که نمیموندی که عکس بندازن و کلافه شده بودی از لباس عوض کردن .... ولی در کل عکس ها خوب بود ..ولی قول میدم سال دیگه ببرم...
18 مرداد 1391

آوا در روزهای آفتابی

ببخشید مامانی من خیلی تنبلی کردم و وبلاگت رو اپ نکردم خیلی وقته ..این روزها سرم خیلی شلوغ بوده و نرسیدم ... جند روزی اینجا هوا افتابی شده بود و گرم و ما هم استفاده کردیم و هر روز بیرون بودیم ...جند عکس با توضیح میزارم اینجا حدود 3 هفته پیش هست که رفتیم کنار دریا و همبرگر خوردیم و اوا هم هنوز کامل راه نمیرفت : یه روز دیگه رفتیم مرکز شهر و شما هم کلی خوش گذروندی و تاتی کردی اینجا هم خسته شدی و کالسکه سواری کردی اینجا هم یه روز دیگه هست که قبل بیرون رفتن هست و بعدشم رفتیم یه ابشار که البته ما با اوا بالا نرفتیم و پایین لب رود خونه موندیم این گل رو از توی حیاط برای مامان چیدم ....ممنون عزیزم ...
22 خرداد 1391